نه گفتنی !
نه گفتنی !

نه گفتنی !

ترازنامه زندگی من

شاید این آخرین باری باشه که اینجا می نویسم .. نمی دونم .. شاید ..  

می دونید نه از وبلاگ نویسی خسته شدم .. نه از اینکه همه چیز رو اونطوری که بود نوشتم پشیمونم .. فقط از خودم دلگیرم .. 

 جای من تو این دنیا اینجایی نیست که وایسادم .. اگه از انرژی و هزینه ای که برای من گذاشته شده و اونچه که الان هستم یه ترازه ساده بگیرم خیلی زود می فهمم که تا حالا خیلی ضرر کردم .. 

 من سودی نداشتم نه برای خودم نه برای اونایی که روی من سرمایه گذاری کردن ( این آدما مجموعه بزرگی رو شامل می شن : مامان .. بابا ..خواهرام.. دوستای حقیقی و اینترنتیم و خیلیای دیگه )   

دیشب وقتی ترازو با بی رحمی تموم بهم گفت که چقدر از دوران طلاییم دور شدم به خودم آمدم .. می خوام جلوی ضرر رو بگیرم ..می خوام یه مدت با خودم تنها باشم .. خودم و خودم ... نمی خوام تو این جمع ۳ نفره کسی رو راه بدم .. حتی خدا رو .. بعدش تصمیم بگیرم ببینم کدوم یکی از این ۳ تا خودم  خودمم . 

دلم برای یاپراکی که پر از انگیزه و انرژی و امید بود خیلی تنگ شده .. برای یاپراکی که به خودش می رسید و پسرای زیادی رو دنبال خودش می کشوند .....! 

 

 

بیتانم نوشت : امروز ترازو آورده بودم که برات تی شرت بخرم .. اما خوب نشد دیگه .. دیگه روی اون شرط فکر نمی کنم .. خیالت راحت عزیزم

خواننده خاموش

بعد از یه مدت که هیچ خبری ازش نداری .. بعد از اینکه چند بار بهت زنگ زده و تو به عمد یا غیر عمد باهاش صحبت نکردی .. دوباره بهت زنگ می زنه .. بعد از سلام احوال پرسی معمول یه راست میره سر اصل مطلب :
اون :هنوز وبلاگ می نویسی ؟
من : نه .. چطور مگه ؟
اون : هیچی همین طوری!
باز یه کم حرف می زنه از این ور و اون ور و دوباره می گه :
از گیگیل چه خبر ؟ سم سم این دفعه که از تهران اومده بود سراغ تو و گیگیلو می گرفت  !!
منم در کمال سادگی می گم :
تو بهمن سر فوته یه عزیزی چند هفته ای باهاش در ارتباط بودم .
اون : فوت کی؟
من : ولش کن ..
و در کمال تعجب اون با اونهمه کنجکاوی که همیشه تو وجودش بوده و هست ول می کنه ..
یه کم دیگه صحبت می کنیم و هی جسته گریخته سوالایی می پرسه که اون موقعه برات خیلی عادی جلوه می کنه اما امروز که داری وبلاگ یه آشنا رو می خونی تو کامنت دونیش اسمه یکی از دوستاتو که اینجا رو می خونه می بینی .. .می ری تو لینکهاش و بعد از اینکه چند تا لینکو دنبال می کنی و چند تا صفحه باز و بسته می شه می رسی به نه گفتنی !!بعلههه همه اون سوالها ...همه اون حرفها از خوندن سطرهای نه گفتنی به ذهنه طرف رسیده ...
اولین چیزی که میاد تو ذهنت حذف وبلاگته .. اما اینو از ته دل نمی خوای .. بعد یکم فکر می کنی به یک نیمچه مترجم با چشمه ای از آرزوهای خشکیده که از زندگی هیچ چیز نمی خواد جز اینکه تا هست، از بودنش آسیبی به کسی نرسه .. فکر می کنی که این آدم هشت ساله که تو زندگیته .. چه خودش .. چه سایه اش .. چه حرفاش .. به این فکر می کنی که خوندن بی اجازه نوشته هات اسمش آسیب رسوندن هست یا نه .. خیلی چیزا به ذهنت می رسه .. اما یه دفعه وسط اونهمه فکر و خیال بد دلت برای بیتانم تنگ می شه که الان ایران نیست .. یاده وبلاگ خانم مهره و آقای پیچ می افتی که موقعه اسباب کشی آقای پیچ وسط اونهمه اسباب اثاثیه یه دفعه دلشون عشق بازی می خواد .. صفحه مدیریت وبلاگتو باز می کنی :
عنوان یادداشت : خواننده خاموش   

بدون اینکه یه کلمه دیگه بنویسم می رم سراغ تلفن :
سلام عزیزم.......................
بیتانم عصبانیه با خانومش داشته دعوا می کرده .. اما گوشیشو جواب می ده  

بعد از اینکه گوشی رو می ذارم به این فکر می کنم که ما آدما چقدر عجیبیم توی چه شرایطی یه دفعه دلمون عشق می خواد ..  


 مهم برای من تویی عزیزم حالا چه فرقی می کنه که چند تا خواننده خاموش دارم ..  

جدی چه فرقی می کنه ؟