نه گفتنی !
نه گفتنی !

نه گفتنی !

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

من یک زن معمولی هستم

تو هم یک مرد معمولی هستی

و ما هر دو نیازهای معمولی داریم

نیاز به آب و غذا

و کمی هوا

و این که با هم باشیم

و همدیگر را دوست داشته باشیم

و این که خیلی معمولی

بمیریم ...


پس چرا سعی می کنی همه چیز را آنقدر سخت بگیری عزیزم؟

وقتی که زندگی

تا این حد معمولی است

پس بدترین چیزی که می تواند برای من و تو اتفاق بیفتد  

چیزی نیست

به جز

                     یک اتفاق معمولی ! ...


 

شل سیلور استاین 

  

 

تحمل حقیقت برای همه سخته چه برسه به من که همیشه سعی کردم با فانتزیام زندگی کنم و تو ذهنم واقعیتا رو اینقدر تعدیل کردم تا به فانتزیام نزدیک بشن و بعد یه جوری باهاشون بازی کردم تا بتونم یه وجه قابل قبول رو از خودم تو اجتماع نشون بدم . به خاطر همین همیشه تو سخت ترین شرایط زندگیم ، درست اون لحظه هایی که تو سر بالایی زندگی نفسهام به شماره افتاده بود ، اطرافیانم فکر می کردن که من تو ایده ال ترین وضعیت ممکن هستم .   

اون اوائل که با بیتانم آشنا شده بودم اونم مثل من بیشتر از حقیقتا ، فانتزیا رو قبول می کرد و یه جورایی با هم با واقعیتا بازی می کردیم و این قضیه کلی تو قبول کردن واقعیتا بهم کمک می کرد .. اما الان یه مدتی شده که همه اش دوتامون داریم واقعیت ها رو بهم یاد آوری می کنیم و اینجوری من کم کم دارم تبدیل میشم به یه yaprak  پژمرده و بد اخلاق و جیغ جیغو که همش نگران آینده است . ( به قول بیتانم دزدا و قاتلا اینقدری که من نگران آینده ام نگران نیستن

دیروز وقتی بیتانم بهم گفت تو کی هستی که داری حرف می زنی، من نمی شناسمت ! تو yaprak من نیستی !!!!   خودمم غافلگیر شدم .. آره دیروز و تمام روزایی که به غر زدن گذشت من نبودم .. من این شخصیتی نیستم که چند ماهه دارم از خودم ارائه می دم .. من همونیم که وقتی چلمن خان وبلاگمو خوند فکر می کرد من تین ایجرم ... دنیای فانتزی من خیلی قشنگ بود .. خیلی با احساس تر بود ... خیلی راحت تر با زندگی برخورد می کردم .  

الان زندگی برای من شده یه مسئله بی سر و ته و حل نشده که امیدی ام ندارم که بتونم حلش کنم .. انگار یهویی همه ی امیدا و آرزوهام مردن ! 

به عکسهای سال 87 که نگاه می کنم دختری رو می بینم که تو چشماش یه دنیا امیده .. چشماش پر از ستاره است و لبش خندونه ... اون موقع ها بی دلیل و با دلیل می خندیدم .. یه جوری که بقیه هم از خنده من می خندیدن .. اینقدر انرژی داشتم که به بقیه هم منتقل می شد ... اما الان همه اش موقع عکس گرفتن یکی باید بهم بگه که یه ذره بخند ..  

نمی دونم چرا این جوری شدم .. احتیاج به تجدید قوا دارم تا دوباره روحیه امو به دست بیارم .. به نظرتون چه کار باید بکنم تا مثل قبل بشم ؟؟  

    

 

مستراحی به وسعت یک سرزمین

 به یاد معصومیت لجن مال شده ی تمام فرزندان وطنم :

بسیار دور از هم قد کشیده ایم .  

هر یک بر فراز صخره ای بلند و دره ای عمیق میان مان که با هیچ خاکستری پر نخواهد شد .  جدایمان کردند . از روز اول مهر . با پوشش های متفاوت . مانتو و مقنعه و چادر تیره بر من پوشاندند و تو را با لباس فرم و کله ای تراشیده به ساختمانی دیگر فرستادند . من را به مدرسه ی دخترانه و تو را پسرانه . دانشگاه هم که رفتیم جدایمان کردند . با ردیف های دور از هم . نیمکت های خانم ها و آقایان . با درها و راهرو ها و ورودی ها و خروجی های خواهران و برادران .
جدایمان کردند و ما بسیار دور از هم قد کشیدیم . در اتوبوس با میله ها و در حرم و امامزاده با نرده ها و در دریا و ساحل با پارچه های برزنتی.
آنقدر دور و غریب از هم بزرگ شدیم تا تو شدی راز درک ناشدنی ای برای من و من شدم عقده ی جنسی سرکوب شده ای برای تو .تا هر جا که دیگر نتوانستند جدایمان کنند، در تاکسی و خیابان ، از زور بیماری و عقده های جنسی خود را به من بمالی و برهنگی ساق پایم حالی به حالی ات کند و نگاه حریص ات مانتو ام را بدرد .
جدا و بسیار دور از هم قد کشیدیم انقدر که تا پایین تنه هایمان معذب مان کرد خیال کردیم عاشق شده ایم و چون عاشق هستیم باید ازدواج کنیم و بعد هم با هزاران عقده ی بیدار و خفته به زیر یک سقف رفتیم .
بسیار دور از هم قد کشیدیم . انقدر که دیگر نگاه مان نیز یکدیگر را خوب و درست ندید و نگاه های انسانی جای خود را به نگاه جنسیتی دادند درهمه جا . در محل کار ، در محافل فرهنگی و علمی و حتی جلسات سیاسی .
و من باید تقاص همه ی این فاصله ها را بپردازم . تقاص دوری از تو و بر صخره ای دیگر قدکشیدن را . تقاص تو را ندیدن و نشناختن را . باید که تنم بلرزد وقتی هوا تاریک می شود و من تنها در خیابانم . وقتی دنبال کار می گردم . وقتی تاکسی سوار می شوم .
اینجا یک مستراح عمومی است به وسعت یک کشور . وطن پرستان عزیز لطفا بهتان بر نخورد . آخر سالیانی است که در همه جای دنیا فقط مستراح ها را زنانه و مردانه کرده اند.

من و دنیا با هم به دورت می چرخیم

 

نمی دونم قصه عینکم کلاس اول دبیرستان رو یادتون یا نه ؟ همون قصه ناتورالیستی در مورد ضعیف بودن چشم یه پسر .. 

 تا وقتی عینکی نباشی نمی تونی عمق احساس پسرک رو بعد از اولین باری که عینک زده و برگای درخت رو جدا جدا دیده بفهمی ... حالا شده حکایت ما که بعد از  11 سال همنشینی با کامپیوتر و اینترنته دایال آپ الان۵-۶ ساعته که adsl ام وصل شده و تازه دارم می فهمم که اینترنت یعنی چی .. دانلود آهنگ و عکس یعنی چی .. وب کم فرستادن یعنی چی و خلاصه که به به عجب نعمتیه این adsl  

هیچ باورم نمیشه که 71  روز از سال 89 گذشته و من توی همه ی این روزا فقط یه پست نوشتم .. یاده اولین وبلاگم  به خیر( راستش خودمم آدرسشو یادم رفته بود و چند روزه پیش بیتانم پیداش کرده بود و با کلی ذوق بهم گفت ..قربونش برم ) .. دورانی که هر روز بعد از دانشگاه زود خودمو می رسوندم پای نت و یه پست میذاشتم شایدم روزی 2 تا پست .. روزایی که پر از حرف بودم و به قول سحر خیلی حس داشتم که بنویسم اما انگشتام نمی کشیدن ..  

این روزا بیشتر ذهنم درگیره .. همه اش دنبال یه راهم برای کم کردن فاصله ای که بین من و بیتانمه .. دنبال یه فرشته مهربونم که با چوب جادوش و یه بی بی دی.. با بودی ..بو !!! منو ببره جایی که دوست دارم و زندگیمو عوض کنه ..  

 

 رامونا تو وبلاگش نوشته :

 ( دارم به این نتیجه می رسم آدمی که شاده همیشه شاده ، منتظر چیزی نیست تا بعد از رسیدن به اون خوشحال بودنو شروع کنه ، منتظر نیست کنکور بده بعد خوشحال بشه ، منتظر نیست درسش تموم شه ، منتظر نیست یه کار خوب پیدا کنه ، منتظر نیست لاغر شه یا چاق شه ، منتظر نیست ازدواج کنه یا بچه دار شه ...

آدمی هم که از اول خوشحال نباشه به همه ی خواسته هاشم که برسه باز ناراحته ) 

به خودم فکر می کنم .. به اینکه از اولش شاد بودم یا ناراحت ... نیما می گه دخترا تو هر موقعیت جدیدی که قرار می گیرن افسرده می شن حتی اگه سالها برای رسیدن به اون موقعیت تلاش کرده باشن .. فکر کنم راست می گه ... من الان افسرده و نا امیدم و منتظر یه معجزه ..  میشه برام دعا کنید ؟ کسی اطلاعاتی در مورد یه راه سریع برای گرفتن ویزای آلبانی سراغ نداره ؟ 

 

برای تو :  

 نزدیکتر بیا
نزدیکتر
پررنگتر!