بعضی از آدما هستن که جز رفقای قدیمی محسوب میشن .. آدمایی که با هر کدومشون چهار پنج سال هیستوری داریم. آدمایی که یه زمانی رفیق بودن، یه مدتی عاشق شدن، عاشقشون شدیم، یه مدت رابطه جلو رفت ، یه مدت دیگه جلو نرفت، یه مدت رفتیم پی کارمون، بعد برگشتیم گفتیم آقا هر چی بوده گذشته دیگه، رفیق که هستیم که، هوم؟
آخه اینجوری نمیشه که بعد از هر بریکآپ عاشقانه، دیگه بخوای به کل آدمه رو بذاری کنار از زندگیت. اینجوری هی باید چهار سال چهار سال از زندگیت بِبُری بندازی دور . اینجوری هیچوقت رفیق قدیمی برات نمیمونه.
اما از یه طرفم اینجور رفاقتا خیلی سخته ؛ اینکه یه مدت با کسی رابطهی عاشقانه داشته باشی و بعد قرار بشه فقط رفیق باشین با هم، اونم رفقای صمیمی، رفقایی که هنوز همهچیِ همو میدونین.
نمیدونم خودِ منی که داره این حرفا رو میزنه، چهقدر حاضره تو همچین موقعیتی باشه ، چه قدر میتونه رفیقِ کسی بشه بعد از عاشقی ، چقدر ظرفیت داره برای هضم این قضیه ولی اینو میدونم آدمی که بمونه باهات، آدمی که بهش گفته باشی "دیگه عاشقت نیستم اما دوستت دارم و دوستیت برام مهمه"، و اون پذیرفته باشه و تونسته باشه که بمونه و مونده باشه، میشه جزو مهمترین و با ارزشترین آدمای زندگیت . میشه جزو گنجهای شخصیت که وقتی بهش، به صِرفِ بودنش فکر میکنی ته دلت گرم میشه و احساس غرور و امنیت میکنی از داشتن همچین آدمی.
بعد یه وقتایی که حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداری و داری قلپ قلپ غصه می خوری و مثل ابر بهار شر و شر گریه می کنی .یکی از همین گنج های شخصیت میاد میشینه پهلوت، دستشو میندازه دور شونههات، همینجور که غر میزنی و تلخی و بلد نیستی با زندگیت چیکار کنی به حرفای بیسروتهت گوش میده ،لازم نیست جلوش کل زندگیتو بریزی رو دایره ، چون تو متن زندگیته، چون میشناست، چون تو رو نه توی یه ماه و یه سال، که طی چهار پنج سال یاد گرفته و زبونتو بلده بعد اشکاتو پاک می کنه و با حرفاش آرومت می کنه .. اصلا جنس حرفاش از اوناست که خوب می کنن حال آدمو.
غنیمت میشن این آدما تو زندگیت و صِرفِ شنیدنِ حرفاشون اینقدر ارزشمنده واسه آدم که نمی تونی ازشون دل بکنی . این حرفها، فارغ ازینکه من کجای زندگیم وایستادهم و کجای مشکلاتام و کجای نشدنها و نخواستنها و نتونستنهام، میشه یه دلگرمی گنده تو زندگی.
حضور این آدما خودشون یعنی که این سالها اونقدرها هم سالهای بد و بیهودهای نبودهن. که یعنی خودشون قد یه دنیا میارزن.
می دونید اصلا وقتی چراغ های روشن از دور خوشگل باشن و اون ببرتت وسط اون چراغها ، با وجود اینکه دیگه خوشگل نیستن اما از دیدنشون ته دلت غنج میره !
اگه تو هم مثل من یه گنج داری قدرشو بدون چون زندگی با این چیزا قشنگ میشه رفیق !
اگر به خانهی من آمدی
برایم مداد بیاور
مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را … بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم … بدوزمش به سق
… اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود !
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا … اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر … تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم … و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم
از غاده السمان ( شاعر سوری )
دیروز نزدیکای ظهر که می خواستم برم شرکت بی اختیار دستم رفت سمت مانتو سبزه و اون ژاکت سبزه که از ترکیه خریدم و عاشقشم .. وقتی می گم عاشقشم الکی نمی گما .. اینقدر از مدلش و رنگش خوشم اومد که با وجود اینکه سایز منو تموم کرده بود ۲ سایز بزرگترش رو خریدم .. فقط به عشق اینکه داشته باشمش !!
خلاصه این یاپراک قصه ما دیروز تیپ سبز زد و با ماشین بابا روونه شرکته متروکه گردید(جریان متروکه بودن شرکتم براتون توضیح می دم به وقتش !)
بعد از ۳- ۴ ساعت وقتی می خواستم برگردم خونه عجیب دلم هوس شیرینی های پارسیان رو کرد و به خاطر همین برخلاف همیشه که تا یه تاکسی می دیدم می پریدم توشو تا سر کوچمون با تاکسی می رفتم ُپیاده به سمت پارسیان به راه افتادم !
تو راه هر کی نگام می کرد اول یه کم تعجب می کرد و بعد یه لبخند کوچیک تحویلم می داد و بعضیام یه چشمک کوچیک می زدن که من همه ی این ابراز احساسات رو گذشتم به حساب خوش تیپی و خوشگلیم !!! و سلانه سلانه به راهم ادامه دادم .
تو شیرینی فروشی اون دختری که داشت جعبه شیرینی رو برام آماده می کرد به طرز عجیبی بهم لبخند می زد و این داشتم کم کم عصبیم می کرد چون نه معنی خنده اشو می فهمیدم نه معنی ستاره هایی که وقتی داشت بهم نگاه می کرد تو چشماش بود .
فیش پرداختی صندوق رو که براش آوردم و می خواستم جعبه رو تحویل بگیرم یواش بهم گفت انشالله شیرینی پیروزیتونم خودم براتون آماده می کنم !
تازه اونجا بود که دوزاریم افتاد همه ی اون نگاههای مهربونه توی مسیر برای چی بوده ! خیلی برام جالب بود که رنگ لباسم اینجوری با آدمای اطرافم ارتباط برقرار کرده !
می دونید بچه ها یه وقتایی هست که بعضی جریانا چون فقط تبو شدن تو جامعه طرفدار پیدا می کنند بدون هیچ فلسفه ای ! ولی بعضی چیزا هم هستن که با طرفداراشون هویت پیدا می کنن و شناسنامه دار میشن مثل همین رنگ مانتوی من !
نمی دونم خدا برای این مملکت و مردمش چه سرنوشتی رو می خواد رقم بزنه فقط امیدوارم دیگه شاهده جنگ و خونریزی نباشیم !
تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته جهانی که هرانسانی تو اون خوشبخته خوشبخته
جهانی که تو اون پول ونژادو قدرت ارزش نیست جواب همصداییها پلیس ضِد شورش نیست
نه بمب هستهای داره، نه بمبافکن نه خمپاره دیگه هیچ بچهای پاشو روی مین جا نمیزاره
همه آزاده آزادن، همه بیدرد بیدردن تو روزنامه نمیخونی، نهنگا خودکشی کردن
جهانی را تصور کن، بدون نفرت و باروت بدون ظلم خود کامه، بدون وحشت و تابوت
جهانی را تصور کن، پر از لبخند و آزادی لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی
تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه اگه با بردن اسمش گلو پر میشه از سرمه
تصور کن جهانی را که توش زندان یه افسانهس تمام جنگهای دنیا، شدن مشمول آتشبس
کسی آقای عالم نیست، برابر با هماند مردم دیگه سهم هر انسانِ تن هر دونهی گندم
بدون مرزو محدوده، وطن یعنی همه دنیا تصور کن تو میتونی بشی تعبیر این رویا
آدما ،با هم و تنهان !
هر کدوم یه جور معمان
بعضی واژه ها یه رازن
بعضی واژه ها بی معنان!
آدما نقشای رنگی
گاهی شادن گاهی غمگین
آخه زندگی بنا نیست
که سراسر باشه شیرین
زیر آسمون این شهر
چرا دشمنی؟ چرا قهر؟
وقتیکه میشه تهی کرد
جام زندگی رو از زهر
آدما خوابن و بیدار
آدما راضی و بیزار
آدما قصه جاری
قصه اشون قصه تکرار
چی حقیقت ؟ چی سرابه ؟
چی گناهه ؟ چی ثوابه ؟
چهره های آشنایی ،
پشت صورت نقابه !
من تحملم کم شده یا ... ؟؟؟!!!!!!!
سلام سلام به همه ی اهالی وبلاگستان .
ما رو نمی بینین خوش می گذره ؟ باید ببخشین اگه یه مدت به در و دیوار این وبلاگ خاک نشسته بود ،
آخه تو این مدت که بنده در اینجا غایب بودم در دنیای واقعی به شدت اکتیو و سر شلوغ و حاضر بودم و یه کم وقت برای اینجا کم داشتم .
جونم براتون بگه که مهمترین خبرای این 2 ماهه این بوده که بنده یه قرارداد یک ساله بستم با شرکت و بعدم بعد از رتق و فتق امور برای تولد بیتانم با کمک و همفکری خودش یه بلیط دو سره گرفتم برای استانبول و موبایل جان رو خاموش کردم و فارغ از هر گونه فکر و خیال اقتصادی پیش به سوی آغوش بیتان جان شدم !!!
بعله دیگه فقط نیروی عشقه که می تونه بین من و کار فاصله بندازه !
تو این ۹ روزی که پیش بیتانم بودم خیلی لوسم کرد .. هر چی خواستم برام خرید .. هر کاری خواستم برام انجام داد و غرغرا و قهرای منه نازک نارنجی رو هم تحمل کرد و کلی لی لی به لالام گذاشت و به این ترتیب من لوس تر از قبل برگشتم تا بقیه رو دیونه کنم !!
نمی دونم چطوری هیجان و اضطراب و استرس روز پروازمو براتون توضیح بدم ؟
از یه هفته قبلش استرس داشتم و همه اش حس می کردم یه اتفاقی می افته و برنامه تو لحظه آخر کنسل میشه ( کما اینکه چند بارم تا مرز کنسلی پیش رفت به خاطر جلسات کاری بیتانم و برنامه کاری من) اما خوب خدا خیلی دوستمون داشت که فرصت باهم بودن رو از ما نگرفت .. از یه هفته قبل همه اش مشغول خرید بودم و از دو سه تا آرایشگاه وقت گرفته بودم برای مراسم جینگیلی مستون کردن ..
۲ -۳ روزه آخر عقربه های ساعت خیلی کند جلو می رفتن و من همه اش حس می کردم این انتظار قرار نیست تموم بشه !!
برنامه اینجوری بود که بیتانم یه روز زودتر از من بره استانبول و اتاق هتل رو تحویل بگیره و برام یه ترک سلم بخره که اونجا از لحاظ تلفنی راحت باشم .. 8 ساعت به پروازم بیتانم از شماره ای که برام گرفته بود بهم زنگ زد و گفت همه چیز مرتبه و اون و کارمندای هتل منتظره ورود ملکه هستن !!
دیگه دل تو دلم نبود .. حتی وقتی با بابا با آژانس داشتم می رفتم فرودگاه امام هم باورم نمی شد که همه چیز داره اونجوری پیش می ره که ما می خواستیم و بلاخره بعد از ۱۱۰ روز دوری من بیتانم رو می بینم !!
خیلی استرس داشتم و بیتانم هم دسته کمی از من نداشت وقتی از بابا جدا شدم و وارد سالن چک این شدم بیتانم تلفنی کلی راهنماییم کرد و بلاخره با هزار سلام و صلوات و بعد از گذشتن از هفت خوان رستم بازرسی سوار هواپیما شدم .. کل مسیر خوابم نمی برد و فقط به این فکر می کردم که عکس العمل بیتانم بعد از دیدن من چیه ؟
ساعت ۶:۳۰ صبح در حالیکه ضربان قلبم خیلی تند شده بود و هر لحظه حس می کردم الانه که قلبم از دهنم بزنه بیرون هواپیمامون تو فرود گاه آتاتورک نشست .. وقتی چمدونم رو گرفتم و از سالن اومدم بیرون بیتانم دوربین به دست اومد به استقبالم و قیافه گیج و مست از خواب من با یه لبخند پت و پهن و یه جفت چشم پر از ستاره شد اولین خاطره مشترک من و بیتان توی استانبول .
فاصله بین فرودگاه و هتل هیچی ندیدم و نشنیدم به جز صورت قشنگ بیتانم و صدای مهربونش و به همین خوشگلی ۶ نوامبر ۲۰۰۹ یه روز طلایی و خاطره انگیز و استثنائی شد تو تقویم زندگیه من !
نمی دونم چطوری و با چه کلمه ای حس اون روزم رو براتون تعریف کنم .. هنوز که هنوزه لحظه به لحظه اش جلوی چشممه و یادش تو ذهنمه ..
دلم می خواد کامل در مورده مسافرتم و اتفاقای خوبی که برام افتاده بنویسم ولی فعلاً یکم ذهنم آمادگی نداره !
امشب فقط می خواستم بیام و یه کوچولو بنویسم ... فکر کنم با این حساب کلی هم پر حرفی کردم پس بقیه اش بمونه برای بعد !!
خیلی زود به همه سر می زنم و جبران این دو ماه غیبتم رو می کنم .
از همتون ممنونم که تو این مدت تنهام نذاشتین و به یادم بودین .
دوستتون دارم
بوس
بووووووووووووس