نه گفتنی !
نه گفتنی !

نه گفتنی !

درد مشترک !!!

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی که ببینی
یا چیزی که بدانی ...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن ...
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست ...  

 

این روزا همه جا بحثه ...  کلماتی مثل پوپولیسم و سوسیالسیم و سکولاریسم و امپریالیسم شده نقل و نبات محفل های چند نفره .. اهمیت ائتلاف ها و اصول گرایی بهتر است یا اصلاح طلبی مثل علم بهتر است یا ثروت شده یه سوال بی جواب و این وسط یکی پیدا می شه که می گه البته اصول گرایی همراه با اصلاح طلبی این یعنی همون ثروت لازمه علم است و علم لازمه ثروت !! 

 وقتی می خوای به راننده آدرس بدی می ترسی بگی بپیچ به چپ یا برو سمت راست .. اول به شیشه های تاکسی که پره از پوسترهای تبلیغاتی یه نگاه می کنی و بعد آدرس می دی  

چند شب پیش که داشتیم با بیتانم پیاده روی می کردیم کنار یکی از ستادهای انتخاباتی یه عده وایساده بودن و با یه حالت نوستالژیکی می گفتن : یار دبستانیه من ... من بی اختیار وقتی از کنارشون رد شدم باهاشون دم گرفتم : با من و همراه منی .. یه دفعه دیدم چند تا چشم سبز و سیاه و قهوه ای چپ چپ نیگام می کنن 

هر وبلاگی رو که باز می کنی صفحه ی مانیتور می خواد آتیش بگیره از بس که حرفهای داغ و آتیشی نوشتن توش.. 

 ۲ شب پیش که چهار تایی می خواستیم بریم بلینگ تا نشستیم تو تاکسیه کرم - قهوه ای  که معلوم بود می خواد سبز بشه بحث شروع شد .. بیتانم می گفت فقط ا.ن و بعد با شیطنت منو نگاه می کرد و می خندید ( قربون خنده هاش برم من ) رانندهه می گفت الان فصل موج سواریه  ...  من یه چیز می گفتم و مهتاب یه چیز !! آحمتم این وسط همه اش یه تیکه می پروند که فضا عوض بشه . 

من نگرانم مخصوصاْ از سه شب پیش به این طرف .. از وقتی مصاحبه ها یا مناظره ها یا منازعه ها یا همون دوئل ها شروع شده ...   

برای کشورم نگرانم .. برای اینکه ببینم کی قراره رنگی بشه این جامعه سیاه و سفید .. کی قراره این جزیره بشه یه شهره ساحلی .. چند تا ۳۰ سال باید بگذره ؟ تو ۴ سال بعدی چی قراره سره این مرز و بوم بیاد ؟ 

وقتی لنگدراز می نویسه : ( میدونین چیه رفقا٬ میخواستم که دیگه صحبتی از انتخابات نکنم. گفتم ولش کن. من که دارم ازین مملکت میرم. اصلا منو چه به این حرفا. )   دلم می گیره .. خیلیا مثل لنگدراز فکر می کنن .. می گن می ذاریم می ریم اگه نتونستیم تحمل کنیم .. اما کجا ؟ تنها جایی که تو کره ی زمین من شهروند درجه یک اشم همین جاست .. تنها جایی که همه چیزش مال منه اینجاست .. به قوله همایون حسینیان : 

من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
آنچه در می آید
پدر هردوی ماست!

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
چه کسی بنشیند؟!  

 

تو وبلاگ آنی خوندم : 

( مردمی که به تاریخ خود افتخار می کنند... گذشتگان خوبی داشته اند .

مردمی که به رفاه و آسایش امروز خود افتخار می کنند... پدران و مادران خوبی داشته اند . 

مردمی که به فردای درخشان خود افتخار می کنند ... خودشان مردم خوبی هستند )  

 

همش به این فکر می کنم که من قراره مادر خوبی باشم یا برای خودم خوب باشم .. گذشتگانمون خوب بودن ولی هم نسلای پدر و مادرم در حقم خوبی نکردن .. نمی دونم شایدم کردن  

حسابی گیج و مستاصل و نگرانم .. تا قبل از شروع مناظره ها تصمیمم قطعی بود .. اما الان مرددم .. شاید شما بگید یه رای اینقدرم تاثیر نداره .. اما برای من که فقط حقم این یه رایه خیلی مهمه که چی باشه ... 

بیتانم می گه این جوری فکر نکن .. ملیتی فکر کردن همیشه خوب نیست .. می گه مرزها و خطای جغرافیایی اینقدرم مهم نیست ... می گه به اون کلیت و جهان شمولیه آفرینش فکر کن .. درک کردن این حرفها برای من ۲۴-۲۵ ساله ی نگران که جنگ رو دیدم .. که قتلهای زنجیر ه ای رو دیدم .. که کوی دانشگاه رو دیدم که انقلاب فرهنگی و خوردن حقها و رانت خواری و هزار و یک اجحافه دیگه رو دیدم و شنیدم کار ساده ای نیست ..   

می دونید الان مشکله من شرکت کردن یا شرکت نکردن نیست. چون این مسئله تو هر جامعه ای دیگه حل شده است و واضحه که سکوت کردن و بی خیالی و شرکت نکردن چه تبعاتی می تونه داشته باشه ..  فرقی نمی کنه که تو غار داری زندگی می کنی یا جنگل یا لس آنجلس یا کابل چیزی که مهمه اینه که یه فرقی داشته باشه بودن و نبودنت ...  مهم اینه که بتونی تاثیر گذار باشی .. حتی با یه رای بتونی یه گوشه از تاریخ ملتی رو بسازی یا شایدم با سهل انگاری داغون کنی .. 

درگیری اصلی ذهن من تثبیته رایمه .. نگرانم .. نگرانم .. نگران !!!  

 

تشکر نوشت : این بار دومیه که منو به نوشتن تو ایران فریوم دعوت می کنن .. نمی دونم دو دفعه اش سحر جون این زحمتو کشیده یا نه .. ضمن اینکه تشکر می کنم از دعوتشون باید بگم من همین وبلاگ رو به زور آپ می کنم .. از بس که سرم گرمه زندگیه .. بازم ممنونم .

۵ سال و ۵ روز همراه با همراه اول

یادش به خیر روزی که موبایل خریدم چه حس و حالی داشتم .. اون موقع ها موبایل داشتن برای خودش عالمی داشت  

دوره دوره پفک نمکیه ۵۰ تومنی بود و وقتی برای خریدن خط ۹۲۰ هزار تومن می دادی یعنی سری تو سرا داشتی .. تلفنا هنوز کالر آی دی نداشت و مزاحم تلفنی بودن مثل یه شغله پاره وقت بود برای بعضی ها و موبایل این امکانو داشت که بفهمی کی بهت زنگ می زنه دوران قبضای سبز و سفید بود که وقتی تو مستطیل سرویس پیامهای کوتاه رقمی می نوشت معنیش این بود که  ۵ هزار تومن ریختی تو جیب مخابرات تا بتونی با گوشیت اس ام اس بزنی  

تو این واویلای بی امکاناتی و تلفن عمومیه سکه ای  وقتی سر کلاس موبایلت زنگ می خورد مثل این بود که برات حکم رئیس جمهوری زدن و چه قرار مدارایی که با خانواده ها و دوستان آشنایان نمی ذاشتی که سر ساعت فلان بهت زنگ بزنن چون اون موقع ها نظم کلاس و جلسه رو با زنگ موبایل بهم زدن نشونه با کلاسی بود و مثل الان به خاطرش دانشجو رو از کلاس بیرون نمی کردن و نشونه تازه به دوران رسیدگی نبود  

خلاصه منم تو اون دوران صاحب موبایل شدم .. دوم خرداد ۸۳ ساعت ۷ عصر .. هنوز برگه ی صورتی رنگ اجاره به شرط تملیکشو دارم .. گوشیه اولم ال سی دیش رنگی بود و خیلی دوستش داشتم چون اکثر گوشی هایی که دست دوستام بود صفحه اشون سیاه سفید بود  

بعد از چند سال که موبایل داشتن دیگه عادی شد .. مدل گوشی نشونه با کلاسی بود و منم از قافله عقب نموندم و  یه ۶۶۳۰ خریدم و به خیال خودم با کلاس شدم  

که سره یه جریانی به خاطر گیگیل مجبور شدم بفروشمش و دوباره با گوشی اولیم زندگی مسالمت آمیزی رو شروع کردم و دیگه بی خیال کلاس و رو کم کنی و بولوتوث بازی شدم و در واقع به درجه ای از عرفان رسیده بودم تو مقوله گوشی   

حتی چند بارم که میکروفونشو باطریش خراب شد بردم دادم درستش کردن .. قیافه آقاهه وقتی می دید می خوام ۲۰ تومن خرج گوشیی بکنم که شاید به زور خودشو پنجاه تومن بخرن خیلی دیدنی بود اما من دیگه به گوشیم عادت کرده بودم .. ۵ سال بود که با هم زندگی کرده بودیم .. باهاش خوابیده بودمو با صدای زنگ و اس ام اسش بیدار شده بودم .. حتی چند بار با خودم برده بودمش تو حموم !!! پس دیگه به خاطر این نگاهها ولش نمی کردم

خلاصه داشتیم به خوبی و خوشی با هم زندگی می کردیم که ۲-۳ شب پیش بعد از اینکه با بیتانم شامو تو فست فود پاپا نوش جان کردیم و بیتانم رفت خونه و منم با دربست آمدم سر کوچه پیاده شدم وقتی می خواستم از جوب سر کوچه رد بشم یهو بند کیفم از تو قلاب در اومد و کیفم تالاپ افتاد تو جوب  

جربانه آبم شدید بود و کیفم همینطوری داشت قل می خورد برای خودشو می رفت . مجبور شدم به خاطر نجات محتوایات کیفم طی عملیات ژانگولر بازی شیرجه بزنم تو جوب

همه چیزم خراب شد : شناسنامه .. کارت ملی .. گواهینامه .. دفترچه بیمه .. دفتر حساب کتاب شرکت ..  موبایلم .. کیف لوازم آرایشم .. گزارشایی که تازه پرینتشو گرفته بودم و با خودم آورده بودم خونه روشون کار کنم ..خلاصه که هوار هوار بردن دار و ندار ما را  

همراه گرمابه وگلستانه ۵ ساله ی من اون شب خاموش شد و دیگه روشن نشد ... فرداش با بی میلی تمام رفتم یه گوشی خریدم و روزه بعدش گوشی جان روشن شدن .. فقط ۲۲۳ تومن ناقابل گیر کرده بود تو گلوش   

اقتصادی نوشت : من بیشترین قبض موبایلم ۱۳۸۴۰۰ تومن بوده ... شما چطور ؟

 

روزی که پرینت من گرفته شد !!!‌

پرینتای رنگی وبلاگ من تو دستای نرم و سفید و مهربون تو مثل خوردن یخ در بهشت تو هشت بهشت اصفهان به آدم فاز میده  

دیدن تلاشت برای خوندن خطهای فارسی و بعدم هایلات کشیدن روی کلمه هایی که بار منفی داره و چشمهای پر از عشق و سوال که می خواد بدونه اینا یعنی چی عینهو شیرجه زدن از فاصله 10 متری تو دله آدمو خالی می کنه .. پر می شی از ترس و لذت و هیجان  

 

عزیزدلم الان 2 روزه که به قول خودت دارم لذت می خورم .. تو این 5-6 سال که وبلاگ نویس شدم .. هیچ کس اینقدر با اشتیاق و دقیق نخواسته بفهمه چی نوشتم .. تو می خوای حسای پشت نوشته هامم بدونی .. تو نوشته هام دنبال رد پای خودت می گردی و اگه در مورد کسه دیگه ای نوشته باشم می خوای بشناسیش مثل آقای پیچ   می دونی چی بیشتر بهم انرژی میده اینکه هم زبونای خودم اینقدر به نوشته هام دقت نمی کنن .. اما تو نه تنها نوشته هامو با سختی می خونی .. کامنتامم می خونی و بعضی وقتا هم چند کلمه ای برام می نویسی ...  

بیتانمه من مرسی .. مرسی به خاطره همه خوبیات

 

خوب بلاخره تو با همه فرق داری دیگه .. من عزیزه داروی شمام  و شما عزیز دله من ... و با همین یه دلیل میشه همه ی سختی ها و دوری ها و نیش و کنایه ها رو تحمل کرد ... میشه دوباره اومد و اینجا نوشت ... زیادم نوشت . 

 

خوچکله من از اینکه هستی خدا رو شکر می کنم .. هیچ وقت دلم نمی خواد قایمت کنم ... هیچ وقت ... عکست الان اولین عکس کیف پولمه .. مقوایی که اسمت روش نوشته شده رو میز کامپیوتر اتاقمه ... عروسکی که برام خریدی رو تخته اتاقمه و پلیورت بین لباسم تو کمد جا خوش کرده و مهمتر از همه خودتی که تو قلبمی .. بین حرفامی .. لابلای فکرای هزار رنگ و هزار نقشه ذهنمی و تو همه ی خوابام جا خوش کردی .. تو با اون دو تا پسره دوقلوی چشم آبی که از دیروز منتظر انتخاب اسمن .   

  

همیشه دوست دارم .. همیشه ی همیشه   

 

توضیحه واضحات نوشت  : خوب همونطور که می بینید ( واضحات ) این بغل یه سری لینک اضافه شدن با اسمه می خونمشون .. اضافه شدن این لینکا به خاطر همون پست خواننده خاموشه و اینکه بلاخره اونام حق دارن بدونن من خواننده خاموششونم.. 

 البته چند تا وبلاگ دیگه هم هستن که هنوز اینقدر شجاع نشدم که بخوام اعلام کنم خواننده اشونم  

 

 

قربون صدقه نوشت : الهی قربونت برم که از وقتی که شروع کردم به نوشتن این پست هی به بهونه های مختلف میری و میای و مانیتور منو نگاه می کنی ... فدات بشم من با این کارات چیلدیرماکم می کنی خوب بعد میام گازت می گیرما  

 

ترازنامه زندگی من

شاید این آخرین باری باشه که اینجا می نویسم .. نمی دونم .. شاید ..  

می دونید نه از وبلاگ نویسی خسته شدم .. نه از اینکه همه چیز رو اونطوری که بود نوشتم پشیمونم .. فقط از خودم دلگیرم .. 

 جای من تو این دنیا اینجایی نیست که وایسادم .. اگه از انرژی و هزینه ای که برای من گذاشته شده و اونچه که الان هستم یه ترازه ساده بگیرم خیلی زود می فهمم که تا حالا خیلی ضرر کردم .. 

 من سودی نداشتم نه برای خودم نه برای اونایی که روی من سرمایه گذاری کردن ( این آدما مجموعه بزرگی رو شامل می شن : مامان .. بابا ..خواهرام.. دوستای حقیقی و اینترنتیم و خیلیای دیگه )   

دیشب وقتی ترازو با بی رحمی تموم بهم گفت که چقدر از دوران طلاییم دور شدم به خودم آمدم .. می خوام جلوی ضرر رو بگیرم ..می خوام یه مدت با خودم تنها باشم .. خودم و خودم ... نمی خوام تو این جمع ۳ نفره کسی رو راه بدم .. حتی خدا رو .. بعدش تصمیم بگیرم ببینم کدوم یکی از این ۳ تا خودم  خودمم . 

دلم برای یاپراکی که پر از انگیزه و انرژی و امید بود خیلی تنگ شده .. برای یاپراکی که به خودش می رسید و پسرای زیادی رو دنبال خودش می کشوند .....! 

 

 

بیتانم نوشت : امروز ترازو آورده بودم که برات تی شرت بخرم .. اما خوب نشد دیگه .. دیگه روی اون شرط فکر نمی کنم .. خیالت راحت عزیزم

خواننده خاموش

بعد از یه مدت که هیچ خبری ازش نداری .. بعد از اینکه چند بار بهت زنگ زده و تو به عمد یا غیر عمد باهاش صحبت نکردی .. دوباره بهت زنگ می زنه .. بعد از سلام احوال پرسی معمول یه راست میره سر اصل مطلب :
اون :هنوز وبلاگ می نویسی ؟
من : نه .. چطور مگه ؟
اون : هیچی همین طوری!
باز یه کم حرف می زنه از این ور و اون ور و دوباره می گه :
از گیگیل چه خبر ؟ سم سم این دفعه که از تهران اومده بود سراغ تو و گیگیلو می گرفت  !!
منم در کمال سادگی می گم :
تو بهمن سر فوته یه عزیزی چند هفته ای باهاش در ارتباط بودم .
اون : فوت کی؟
من : ولش کن ..
و در کمال تعجب اون با اونهمه کنجکاوی که همیشه تو وجودش بوده و هست ول می کنه ..
یه کم دیگه صحبت می کنیم و هی جسته گریخته سوالایی می پرسه که اون موقعه برات خیلی عادی جلوه می کنه اما امروز که داری وبلاگ یه آشنا رو می خونی تو کامنت دونیش اسمه یکی از دوستاتو که اینجا رو می خونه می بینی .. .می ری تو لینکهاش و بعد از اینکه چند تا لینکو دنبال می کنی و چند تا صفحه باز و بسته می شه می رسی به نه گفتنی !!بعلههه همه اون سوالها ...همه اون حرفها از خوندن سطرهای نه گفتنی به ذهنه طرف رسیده ...
اولین چیزی که میاد تو ذهنت حذف وبلاگته .. اما اینو از ته دل نمی خوای .. بعد یکم فکر می کنی به یک نیمچه مترجم با چشمه ای از آرزوهای خشکیده که از زندگی هیچ چیز نمی خواد جز اینکه تا هست، از بودنش آسیبی به کسی نرسه .. فکر می کنی که این آدم هشت ساله که تو زندگیته .. چه خودش .. چه سایه اش .. چه حرفاش .. به این فکر می کنی که خوندن بی اجازه نوشته هات اسمش آسیب رسوندن هست یا نه .. خیلی چیزا به ذهنت می رسه .. اما یه دفعه وسط اونهمه فکر و خیال بد دلت برای بیتانم تنگ می شه که الان ایران نیست .. یاده وبلاگ خانم مهره و آقای پیچ می افتی که موقعه اسباب کشی آقای پیچ وسط اونهمه اسباب اثاثیه یه دفعه دلشون عشق بازی می خواد .. صفحه مدیریت وبلاگتو باز می کنی :
عنوان یادداشت : خواننده خاموش   

بدون اینکه یه کلمه دیگه بنویسم می رم سراغ تلفن :
سلام عزیزم.......................
بیتانم عصبانیه با خانومش داشته دعوا می کرده .. اما گوشیشو جواب می ده  

بعد از اینکه گوشی رو می ذارم به این فکر می کنم که ما آدما چقدر عجیبیم توی چه شرایطی یه دفعه دلمون عشق می خواد ..  


 مهم برای من تویی عزیزم حالا چه فرقی می کنه که چند تا خواننده خاموش دارم ..  

جدی چه فرقی می کنه ؟